**********
گویند اگر مِی بخوری ، عرش بلرزد
عرشی که به یک باده بلرزد به چه ارزد ؟
در خانه ی ما زیر زمینی است که در آن
یک خُم بخوری ، خشتی از آن نیز نلرزد
**********
🛑👈شرح و توضیح ابیات فوق توسط سید رضا نوعی ( حکیم ) در ادامه 👇👇👇
**********
گویند اگر مِی بخوری ، عرش بلرزد
عرشی که به یک باده بلرزد به چه ارزد ؟
در خانه ی ما زیر زمینی است که در آن
یک خُم بخوری ، خشتی از آن نیز نلرزد
**********
🛑👈شرح و توضیح ابیات فوق توسط سید رضا نوعی ( حکیم ) در ادامه 👇👇👇
**********
و قسمخوردهترین تیغ ، فرود آمد و رفت
ناگهان هرچه نَفَس بود ، کبود آمد و رفت
در پسِ پرده ی دیوار ، ندیدیم چه شد
برقِ نفرین شدهای بود ، فرود آمد و رفت
کودکی ، بادیهای شیر ، خطابی خاموش :
پدرم را مگذارید ، که زود آمد و رفت
از خَمِ کوچه پدیدار شد ، انبان بردوش
تا که معلوم شد این مرد که بود ، آمد و رفت
از کجا بود ؟ چه سان بود ؟ ندانستیمش
این قدر هست که بخشنده چو رود آمد و رفت ...
**********
******
*****
خوش آنکه حلقه هاى سَرِ زلف وا کنى
دیوانگان سلسله ات را رها کنى
کار جنونِ ما به تماشا کشیده است
یعنى تو هم بیا که تماشاى ما کنى
کردى سیاه زلف دو تا را ، که در غمت
مویم سپید سازى و پشتم دو تا کنى
گر عُمرِ من وفا کند اى یارِ نازنین
چندان وفا کنم که تو تَرکِ جفا کنى
تا کى در انتظارِ قیامت توان نشست ؟!
برخیز تا هزار قیامت به پا کُنى
تو عهد کرده اى ، که نشانى به خون مرا
من جهد کرده ام که به عهدت وفا کنى
دانى که چیست حاصلِ انجامِ عاشقى ؟
جانانه را ببینى و جان را فدا کنى !
*****
******
*****
*****
راهی به پیش دارم و مستانه می روم
دیوانه ام ، بدیدنِ دیوانه می روم
یک شـعله آتشم ، بگریزید از بَرَم
آسیمه سر ، بخلوتِ جـانانه می روم
هستی کز آن گریخته بودم بِدام خویش
افکندم آنچنان ، که پیِ دانه می روم
عشقِ مرا ببین که ببوی شـکوفه ای
هر گوشه با شتاب ، چو پروانه می روم
لافِ وفا نمیزنم ، اما براهِ عشق
چون عارفان دلشده ، رندانه می روم
وقتی که زنده ام ، ز من ای دوست رو مپوش
وقتِ دگر چو آید ، از این خـانه می روم
تنها بیا و حالِ مرا مختصر بپرس
تا بنگری چگونه غریبانه می روم
درویشم و بکوی تو چادر زدم ز شوق
یا از درت بخشــم بران ، یا نمی روم
یا بشکن این قرارِ محبت میـانِ ما
یا لابلای زلفِ تو چون شانه می روم
*****
*****
*****
*****
از ضعف به هر جا که نشستیم ، وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم ، چمن شد
جانِ دگرم بخش ، که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تارِ وفا دوخته بودم
چون تابِ جفای تو نیاورد ، کفن شد
هر سنگ که بر سینه زدم ، نقش تو بگرفت
آن هم صَنَمی بَهرِ پرستیدن من شد
عُشّاقِ تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سَرِ کوی تو ، به من شد
*****
*****