*****
*****
بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود
باز آ که شب بدون تو فردا نمی شود
قفل دری که بین من و دست های توست
در غایتِ سیاهی شب وا نمی شود
عشق من و تو ، قصه ی تلخ مصیبت است
می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود
ای مرگ ، همتی که دلِ دردمندِ من
دیگر به هیچ روی ، مُداوا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
احساسِ سوختن به تماشا نمی شود
درد مرا ز چهره ی رنجور من بخوان
چون شعر ناسروده که معنا نمی شود
**********