**********
شیخی که به آبِ دیده می کرد وضو
می بود همیشه مُنکرِ جام و سبو
در مجلسِ ما دوش بسی غوغا کرد
او شیشه ی ما شکست و ما توبه ی او
**********
*****
*****
داغ را شمعِ برافروخته می داند و من
آنكه یک عمر دلش سوخته می داند و من
پاكدامانم و اين را فقط آن كس كه به لطف
وصله بر پيرهنم دوخته می داند و من
حال و روزِ منِ دلباخته ی غمزده را
آنكه جز هيچ نيندوخته می داند و من
خطر فتنه ی چشمانِ تو را آن كه به تو
اين چنين دلبری آموخته می داند و من
هر كه از داغِ لبت سوخته با من طرف است
آن طرف هر كه لبش سوخته می داند و من
*****
*****
*****
******
گاهی گمان نمی کنی ، ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا ، بی اجابت است
گاهی نگفته ، قرعه به نام تو می شود
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمامِ شهر گدای تو می شود
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبیِ اين آسمانِ ما
یک باره تیره گشته و بی رنگ می شود
گویی چو خواب بود ، جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم که کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن ، که دلت پیر می شود
*****
******
*****
*****
تو آرزوی منی ، من وَبالِ گردنِ تو
تو گرمِ کُشتن من ، من ز یاد بردنِ تو
تویی نماز و منم مست ، ماندهام چه کنم ؟
كه هم اقامه خطا ، هم سبک شمردنِ تو
سپردهام به خدا هر چه کردهای با من
خطاست دستِ کسی جز خدا سپردنِ تو
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگِ من نمی ارزد به غصه خوردنِ تو
*****
*****