**********
کوری یعقوب ، یا رسوایی بانوی مصر
اولی عشق است ، اما دومی تاوانِ عشق
**********
*****
*****
شبی در گوشه ی خلوت ، غمت را یاد میکردم
به دورِ بیستون میگشتم و فریاد میکردم
ندانستم گُذارِ شانه بر زلفِ تو می افتد
وگرنه تاقیامت خدمتِ شمشاد میکردم
به هر صحرا که میدیدم بدام افتاده آهویی
به یاد چشمِ مَستت ، صید را آزاد میکردم
نشستم همچو مجنون بر سَرِ بازارِ رسوایی
تو را با مُدَّعی میدیدم و فریاد میکردم
فریبِ خویش میدادم که اینک یار می آید
به هر آوازِ پایی ، خاطرِ خود شاد میکردم
**********
(( تصوری غَلَط از خدا ))
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا ، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان ، دور از زمين
بود ، اما در ميانِ ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دلِ او دوستی جايی نداشت
مهرباني هيچ معنايی نداشت
هرچه مي پُرسيدم ، از خود ، از خدا
از زمين ، از آسمان ، از ابرها
زود مي گفتند : اين كارِِ خداست
پُرس و جو از كارِ او كاری خطاست
تا ببندی چشم ، كورت مي كند
تا شدی نزديك ، دورت مي كند
كج گشودی دست ، سنگت مي كند
كج نهادی پای ، لنگت مي كند
با همين قِصّه، دلم مشغول بود
خوابهايم ، خوابِ ديو و غول بود
نِيَّتِ من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشمِ خدا
هر چه مي كردم ، همه از ترس بود
مثلِ از بَركردنِ يك درس بود
مثلِ تمرينِ حساب و هندسه
مثل تنبيهِ مُديرِ مدرسه
تا كه يك شب دست در دستِ پدر
راه افتادم به قَصدِ يك سَفَر
در ميانِ راه ، در يك روستا
خانه ای ديديم ، خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر اينجا كجاست ؟
گفت : اينجا خانه ی خوبِ خداست !
گفت : اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه ای خلوت ، نمازي ساده خواند
با وضويی ، دست و رويي تازه كرد
با دلِ خود ، گفتگويی تازه كرد
گفتمش: پس آن خدایِ خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟ !
گفت : آری ، خانه ی او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بی كينه است
مثلِ نوری در دلِ آئينه است
عادتِ او نيست ، خَشم و دشمني
نامِ او نور و نِشانَش روشنی
قهرِ او از آشتی ، شيرين تر است
مثلِ قهر و آشتیِ مادر است
تازه فهميدم خدايم ، اين خداست
اين خدایِ مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزديكتر
از رگِ گردن به من نزديكتر
آن خدایِ پيش از اين را باد بُرد
نامِ او را هم ، دلم از ياد بُرد
آن خدا ، مثلِ خيال و خواب بود
چون حُبابی ، نقشِ روي آب بود
مي توانم بعد از اين ، با اين خدا
دوست باشم ، دوست ، پاك و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سُفره ی دل را برايش باز كرد